حکایت
جوانی بود که اخلاق خوبی نداشت.پدرش جعبه ای میخ آورد و گفت هر بار که مرا برنجانی من یک میخ به دیوار میکوبم.

بعد از چند هفته وقتی جوان دیوار را دید برایش باور نکرنی بود. دیوار پر از میخ بود. باور نمیکرد که این همه پدرش را رنجانده باشد.طی چند هفته بعد همانطور که یاد میگرفت چگونه اخلاقش  را بهتر کند، تعداد میخهای کوبیده شده به دیوار کمتر میشد.

جوان به پدرش گفت هر روزی که اخلاق خوبی داشت پدر یکی از میخها را از دیوار بیرون آورد.

روزها گذشت و جوان بلاخره توانست به پدرش بگوید که تمام میخها را از دیوار بیرون بکشد. و از این موضوع بسیار خوشحال بود.پدر به جوان گفت: پسرم! تو کار خوبی انجام دادی. اما به سوراخهای روی دیوار نگاه کن، دیوار هرگز مثل گذشته نخواهد شد. وقتی تو مرا میرنجاندی مثل این بود که میخی بر دل من فرو میرفت. درست است که با اخلاق خوب این میخها را بیرون کشیدی ولی اثرش از بین نخواهد رفت!!

با تشکر فراوان از کوئست کرمانشاه

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 10:19 ق.ظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد