زندگی به حقیقت ظلمت است،مگر شوروشوق در میان باشد.
و شور وشوق کور و بی هدف است،مگر دانش در میان باشد.
و دانش پوچ و بی حاصل است،مگر کار در میان باشد.
و کار تهی و بی جان است،مگر عشق در میان باشد.
و هنگامی که با عشق کار میکنی خود را با خود وبا مردم و با خدا پیوند میدهی.
و اکنون با تو بگویم کار با عشق چیست؟
کار با عشق آنست که پارچه ای را با تاروپود قلب خویش ببافی،بدین امید که معشوق تو آن را بر تن خواهد کرد.
کار با عشق آنست که خانه ای را با خشت محبت بنا کنی،به این امید که محبوب تو در آن زندگی خواهد کرد.
کار با عشق آنست که دانه ای را با لطف و مهربانی بکاری و حاصل آن را با لذت درو کنی چنانکه گویی معشوق تو آن را تناول خواهد کرد.
و بالاخره کار با عشق آنست که هر چیز را با نفس خویش جان دهی و بدانی که تمام پاکان و قدیسان عالم در کار تو می نگرند.
کار ، تجسم عشق است.
کار، عشق مجسم است.
اگر نمیتوانی با عشق کار کنی،
اگر جز با ملا مت و بیزاری کاری از تو بر نمی آید،
بهتر است کار خود را ترک کنی و بر دروازه معبد بنشینی.
و صدقات کسانی را که با عشق کار میکنند بپذیری.
زیرا اگر بی عشق پخت کنی،
نانی تلخ از تنور به در خواهد آمد که گرسنه را نیم سیر گذارد.
و اگر با صدای فرشتگان آواز بخوانی،
وتورا به آن اواز، عشقی نباشد،
گوش آدمیان را آشفته میکنی،
و آنان را از شنیدن آوای روز و نجوای شب محروم میداری.
برگرفته از :کتاب پیامبر
نوشته:جبران خلیل جبران
.
سمبل مادر ترزا یکی از سمبلهاییه که در سبد محصولات کمپانی برتر گلد کوئسته، با هم گوشه ای از سخنان ایشون رو می خونیم:
در انتهای حیات ما بدین سنجیده نخواهیم شد که:
چند مدرک دانشگاهی دریافت کردیم
چه مقدار از مادیات دنیا برای خود اندوخته ایم
چه کارهای برزگی انجام داده ایم
سنجش ما بر این اساس خواهد بود که :
من تشنه بودم و تو مرا سیراب کردی
من عریان بودم و تو مرا پوشاندی
من بی خانمان بودم و تو مرا اسکان دادی
تشنه،ولی نه فقط تشنه آب بلکه تشنه محبت
عریان،نه فقط از برای لباس بلکه عریان از عزت و احترام
بی خانمان ولی نه تنها در طلب خانه ای از خشت بلکه
به سبب خروج از
عوالم انسانی
بنابراین
جسورانه عشق بورز
احترام کن و بپذیر.
بعد از چند هفته وقتی جوان دیوار را دید برایش باور نکرنی بود. دیوار پر از میخ بود. باور نمیکرد که این همه پدرش را رنجانده باشد.طی چند هفته بعد همانطور که یاد میگرفت چگونه اخلاقش را بهتر کند، تعداد میخهای کوبیده شده به دیوار کمتر میشد.
جوان به پدرش گفت هر روزی که اخلاق خوبی داشت پدر یکی از میخها را از دیوار بیرون آورد.
روزها گذشت و جوان بلاخره توانست به پدرش بگوید که تمام میخها را از دیوار بیرون بکشد. و از این موضوع بسیار خوشحال بود.پدر به جوان گفت: پسرم! تو کار خوبی انجام دادی. اما به سوراخهای روی دیوار نگاه کن، دیوار هرگز مثل گذشته نخواهد شد. وقتی تو مرا میرنجاندی مثل این بود که میخی بر دل من فرو میرفت. درست است که با اخلاق خوب این میخها را بیرون کشیدی ولی اثرش از بین نخواهد رفت!!
با تشکر فراوان از کوئست کرمانشاه
برایت از افلاک و قله های سر به فلک کشیده بلند
نمیدانم گفته بودم یا نه
حالا می دانم به تو چه بگویم:
ان بزرگ پرنده سفید را بر آستانه فتح قله می بینی؟
در تقابل زمین و زمان
بوی خوب رستنت به مشام می رسد...