هدیه

روزی اتوبوس خلوتی در حال حرکت بود. پیرمردی با دسته گلی زیبا روی یکی از صندلی ها نشسته بود . مقابل او دخترکی جوان قرار داشت که بی نهایت شیفته ی زیبایی و شکوه دسته گل پیرمرد شده بود و لحظه ای از آن چشم بر نمی داشت .
زمان پیاده شدن پیرمرد فرا رسید . قبل از توقف اتوبوس در استگاه پیرمرد از جا برخاست . به سوی دخترک رفت و دسته گل را به او داد و گفت : (( متوجه شدم که تو عاشق این گلها شده ای . آنها را برای همسرم خریده بودم و اکنون مطمئنم که او از اینکه آنها را به تو بدهم خوشحال تر خواهد شد.))
دخترک با خوشحالی گل را پذیرفت و با چشمانش پیرمرد را که از اتوبوس پایین می رفت بدرقه کرد و با تعجب دید که پیرمرد به سوی دروازه ی آرمگاه خصوصی در آن سوی خیابان رفت و کنار نرده ی در ورودی نشست .

بهترین ها را برای بهترین هایی که شایسته اند بخواهیم!

نظرات 2 + ارسال نظر
میلاد پنج‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 11:49 ب.ظ

روزها می گذرند تا سالها بیایند.هیچ روزی کنار ما نخواهد ماند.سال ها هم خواهند گذشت!
من و تو هستیم که همیشه با هم خواهیم ماند!یا حق!

اذر شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 10:34 ق.ظ

آنان که به سر در طلب کعبه دویدند چون عاقبت الامر به مقصود رسیدند ,رفتند در ان خانه که بینند خدا را .بسیار بجستند خدا را ندیدند چون معتکف خانه شدند از سر تکلیف ناگاه .ناگاه خطابی هم از آن خانه شنیدند که ای خانه پرستان چه پرستید گل و سنگ ان خانه پرستید که پاکان طلبیدند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد