از آهسته رفتن نترس،از ایستادن بترس.

زنی سالخورده کشان کشان راهی را می پیمود که ناگهان جوانی سررسید و از او سراغ مغازه ای را گرفت.زن پس از مدتی پر حرفی که سرانجام نتوانست آدرس را درست و حسابی شرح دهد،پیشنهاد کرد جوان را همراهی کند.راه افتادند و مشغول صحبت شدند.اتفاقا مسیر کمی سربالایی بود و راه رفتن برای زن مشکل،اما او با نیرویی فوق العاده تمام راه را طی کرد و مغازه را به پسرک نشان داد.جوان که بسیار شرمنده شده بود،از او تشکر کرد اما زن سالخورده گفت:لازم به تشکر نیست.من باید از تو ممنون باشم.جوان حیرت زده پرسید:چرا شما؟
جواب داد:تو امروز به من ثابت کردی که هنوز هم می توانم کار مثبتی انجام دهم و به کسی کمک کنم.بنابراین از اینکه احساس مفید بودن را در من زنده کردی،بسیار متشکرم.

نظرات 3 + ارسال نظر
quester پنج‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 04:06 ب.ظ http://mtg.blogfa.com

سلام
خوشحال میشویم که ما را در جمع خودتان قرار دهید.

موفق باشید.
mtg.blogfa.com

بچه خاک پنج‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 07:41 ب.ظ

دارمت

علی شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 12:37 ق.ظ

عالی مینویسین.موفق باشین.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد